قطعات ادبی
شعر، داستان، فیلمنامه، نمایش، نقدادبی و ...
روياهاي من
سه شنبه 22 مرداد 1392برچسب:داستان کوتاه,قطعه,ثروت,انشا,  توسط سید جواد قریشی

دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا خدا را هم بنده نباشم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا بدهكارانم از طلبكاران بيشتر شوند. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا وقتي پشت فرمان ماشين هستم، چشمم مدام به آمپر بنزين نباشد و مجبور نباشم براي تهيه‌ي پول بنزين مسافر سوار كنم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا وقت آشتي با زنم با دسته گل و شيريني به خانه بروم، تولدش را جشن بگيرم و سالگرد ازدواجمان را در رستوراني (خارج از شهر چه بهتر) يادآور شوم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا ديگر پشت چراغ قرمز در گرماي طاقت فرساي تابستان مجبور نباشم شيشه‌هاي ماشينم را بالا بدهم كه مثلاً از كولر استفاده مي‌كنم؛ تا جلوي ديگر ماشين‌ها آرزو كنم كه چراغ سبز شود مبادا از ريزش عرق از سر و كولم راننده‌هاي ديگر متوجه‌ي موضوع شوند. آن‌قدر پولدار شوم تا به قول (مهسا شيرازي) راني را كه مي‌خورم به فكر پوره‌ي چسبيده به ته قوطي نباشم كه نميدانم چرا هرگز جدا نمي‌شود. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم تا ميوه را نوبرانه براي خانه بخرم. آن‌قدر پولدار شوم كه قيمت هر چه را قبل از خريد از فروشنده نپرسم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم كه با ليستي بلند به سوپر ماركت بروم و بگويم: «از فلان دو كيلو، فلان يك كيلو... دو تا هم از آن... شش تا از آن... دو كيسه برنج، روغن جامد و مايع... كاش گوشت و مرغ هم داشتي كه مجبور نمي‌شدم دو چهارراه بالاتر بروم. بي‌زحمت به شاگردت بگو بزاره توي ماشين... همون شاسي بلنده» آه... دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار بودم تا تعطيلات تابستاني را، نه در جزاير قناري كه در جزيره‌ي كيش خودمان به سر مي‌بردم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار بودم كه از معدل بيست فرزندم ترس به جانم نمي‌افتاد كه چگونه برايش دوچرخه‌اي كه قول دادم بخرم. آن قدر پولدار بودم كه وقتي چشم همسرم به پيتزا فروشي مي‌افتد، حواسش را پرت نمي‌كردم و دعوا راه نمي‌انداختم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار بودم كه دلم براي بي‌پولي تنگ ميشد و به همسرم مي‌گفتم: «ببين آن‌ها كه ندارند، چقدر با هم مهربان‌تر و صميمي‌ترند.» آن‌قدر پولدار مي‌شدم كه يك دوربين ديجيتال حرفه‌اي، آخرين ورژن با كليه‌ي متعلقات از قبيل لنزها، فيلترها، نورها و يك سه‌پايه‌ي ساچلر تهيه كنم. آن‌قدر پولدار كه صبح تصميم بگيرم و بعدازظهر در جاده‌ي شمال يا جنوب باشيم. دلم مي‌خواهد آن‌قدر پولدار شوم كه براي يك بار هم كه شده سفارش پيتزا، كنتاكي يا هر غذاي گران چرب و نرم ديگر را تلفني سفارش بدهم. آن قدر پولدار شوم كه شوخي مُد روز بچه پولدارها را كه گوشي‌هاي موبايل خود را جمع كرده و به آسمان پرتاب مي‌كنند، در حالي‌كه گوشي يك ميليوني‌ام در هوا تاب خورده و با زمين خُرد مي‌شود، تجربه كرده و فقط بگويم: «اه... خيلي بدي... منتظر يك تماس فوري بودم.» دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه هر روز با دوستانم با خيال راحت، بدون دغدغه از هزينه‌ي تلفن تماس مي‌گرفتم و احوالشان را مي‌پرسيدم؛ گاهي دلم خيلي برايشان تنگ مي‌شود. دلم مي‌خواهد آن‌ قدر پولدار مي‌شدم كه ديگر بعدازظهر هجدهم هر ماه پاي اخبار راديو و تلويزيون نمي‌نشستم كه كي يارانه‌ها را مي‌ريزند. دلم مي‌خواست عروسي و شادماني ديگران آن‌قدر برايم خوفناك نبود كه براي لباس بچه‌ها، كادوي عروس و داماد و شاباش چه كنم؟ آن‌قدر پولدار بودم كه وقتي وارد كتاب فروشي مي‌شوم، آن تعداد كتابي كه مي‌خواهم بدون توجه به قيمت پشت جلدش تهيه كنم. آن‌قدر پول داشتم كه وقتي دوستان و نزديكان به پول نياز داشتند، اولين گزينه باشم و يا اگر آخرين گزينه شدم از كلمه‌ي ناخوشايند «شرمنده» استفاده نكنم. دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه وقتي براي گرفتن فال قهوه داشته باشم و ساعتي براي غيبت پشت سر هر كس و ناكس داشته باشم. دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه يك تاكسي كرايه كنم، دراختيار و هر كجا كه بروم بگويم همين جا بمان، برمي‌گردم.

دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه غم نان نداشته باشم و ديگر هيچ‌گاه شرمندگي جلوي زن و بچه را تجربه نكنم. دلم مي‌خواهد آن قدر پولدار شوم كه ...

_________________________________________________________________________________
     
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه
شنبه 13 آبان 1391برچسب:داستان کوتاه,ساعت, ,  توسط سید جواد قریشی

 

 

   ساعت 45 : 8 بود كه آسمان غريد . يك نفر پشت در ايستاده بود ، منتظر . يك نفر پا در ركاب اتوبوس گذاشت . يك نفر خسته از كار برمي­گشت . يك نفر آماده­ي كار شد . يك نفر يك بغل ميوه ، شيريني به خانه مي­برد . يك نفر روياي خريد يك سير گوشت در سر داشت .

    رعد و برق پهناي آسمان را به نور سترد . يك نفر آمد ، يك نفر رفت . مردي سيگاری آتيش زد . زني ، درجه­ي مايكروويو را چرخاند . دختر بچه اي هشت ساله ، به شيشه­ي بالا كشيده­ي بنزي زد ، شيشه­ي ماشين كه پائين آمد دود سيگار بود و ادكلن  . دخترك گفت : ـ گل دارم ، تو رو خدا يه شاخه بخرين .

    ساعت 45 : 8 بود كه مرد در قمار باخت . ده ميليون ، مفت .  ساعت 45 : 8 زنی تنش را فروخت ، مفت . ساعت 45 : 8  يكي خوابيد . از فرط خستگي ، يكي خوابيد در عين مستي . ساعت 45 : 8  زوجي ، خوشبختي را آغاز كردند . زني زائيد ، مردي مُرد .

    ساعت 45 : 8  آسمان غريد ، شايد هم نغريده بود كه زنداني گوش ولع به بلندگو سپرده بود ، شايد نام آزاديش طنين اندازد . بلندگو به صدا آمد ، نام ديگري بود كه به اعدام فرا خوانده شد . ساعت 45 : 8 بود كه زن به مردش خيانت كرد .

    باران گرفت ، ساعت 45 : 8 . چتري باز شد . گدايي خود را به كمين كشيد . دختركي براي معشوق طنازي كرد . ترمز كاميوني نگرفت و فرزنداني ، مادر را وداع گفتند . ساعت 45 : 8  مردي يك اتول آخرين مدل خريد . نان آور خانه اي از داربست افتاد . پايش لغزيد . دختري كه تن به آغوش پسركاني داده بود به عقد جواني در آمد ، باكره . جواني محتاج به قلب ، پشت در اتاق عمل منتظر مرگ يك مرگ مغزي بود . ساعت 45 : 8  كمر غرور مردي شكست در فرياد سكوتي مرگبار .

    ساعت 45 : 8  پليس ، جسد مردي را در تعفن فاضلاب يافت كه گويا يك  ماه پيش هستي را وداع گفته بود . ساعت 45 : 8 زني آبستن شد . بازيگري اسكار گرفت . كودكي ريد . پسري مادرش را ... . جواني از معشوق لب گرفت ، پنهاني .

     ساعت 45 : 8 بود كه زلزله هزاران خانواده را خاك بر سر كرد . دختري شامپاين نوشيد . پسري خودزني كرد . پارتي بر پا شد . ساعت 45 : 8 دختري آبستن حرام شد . مردي زائيد ، زير بار فقر . شعري سرود شاعري ،در عين درد .

    ساعت 45 : 8 ، باران باريد . باران نبود . سيل مي­باريد . گاري هست و نيست ميوه فروش را با خود برد . اتومبيل آخرين سيستم زني را به جدول كوبيد .  ساعت 45 : 8 بود سوت قطار دل هر غريبه اي را به درد آورد . دزدي كيفي قاپيد . مردي به نماز ايستاد . بزرگ مردي شهادت را لبيك گفت . ساعت 8:45 ...

_________________________________________________________________________________
     
 
 
درباره وبلاگ


من سال هاست مينويسم شعر، داستان، فيلمنامه، نمايش و ... قالب هاي متفاوت ادبي را تجربه ميكنم. مينويسم براي خودم... مينويسم براي تو ... مينويسم براي دلم ... مينويسم براي هر آن كه اهل دل است. دل نويس من تقديم تو {09361706052} اين شماره به وبلاگ تعلق دارد و براي تبادل نظر و ثبت نام در گروه يا كلاس‌هاي آموزشي در نظر گرفته شده است تا دوستان راحت تر بتوانند نظرات و مطالب خود را پيامك كنند و يا به گفتگو بنشينند.
sayyed511@yahoo.com
دسته بندی ها
آرشیو
مطالب قبلی
     نحوه استفاده صحیح از متادون
غلامرضا
برای آتنا
داستانک طنز "عروووووسی" با لهجه‌ی مشهدی
داستانک طنز "آقای مدیر"
داستانک تلخ
دوست مجازی من
شهیدان زنده اند الله اکبر
شاید برای شما اتفاق بیفتد
ايليا كودك شيطون و بازيگوشم
روياهاي من
ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه
دور دور عباسي
روز مادر
ادامه نمايشنامه
نمایش طنز و کمدی چرخ زندگی
فوژان و مرتضی
خاطرات کاه گلی بی بی جون
عشوه قلم
نویسنده
لینک ها
قالب وبلاگ
چریک
ساختمان هوشمند
بچه های باهوش
lovelorne
فارس گرافیک
دخترانه
بلكـــــــــلاو
عاشق، معشوق
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان قطعات ادبی و آدرس foozhan.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





لینکها
امکانات

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 213
بازدید کل : 8763
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 124
تعداد آنلاین : 1



Alternative content


<-PollName->

<-PollItems->

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 1
بازدید هفته : 3
بازدید ماه : 213
بازدید کل : 8763
تعداد مطالب : 38
تعداد نظرات : 124
تعداد آنلاین : 1



کد پیغام خوش آمدگویی